ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا


به جدایی متبدل نشوند اهل صفا

گر حجاب است میان من و معشوق رقیب


نتواند که کند از حرمش دفع صبا

حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست


من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا

می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست


به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا

شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده


من چنانم که از او باز ندانم خود را

نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال


رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا

معرفت اصل محبت بود و مرد محب


هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا

پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود


حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا

هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست


هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا

در دریوزة درویش محقق در اوست


جز از این در نکند کدیه نزاری گدا